از کتاب راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق- محمد بن علی راوندی - قرن ششم هجری.

«در شهر یزد مردى را دیذم على علّام نام پیر و ضعیف شذه عصایى در دست، و جماعت پیران یزد را هنوز حکایت او معلوم باشذ که دوازده سال پاى على علّام خوشیذه و در میان بازار چو کوذکان بر زمین خیزیذی ... سه شب پیاپى در خواب دیذ که مصطفى صلوات الرّحمن علیه او را گفتى اى على پیش سلطان محمّد بن ملکشاه رو تا همّت نیکو کنذ و نیّت خیر درآورذ و دست در پاى تو مالذ تا ازین بند برهى و پاى تو نیکو شوذ، او خواب خویشانرا بازگفت، توزیعى فرموذند و او را چهارپاى ترتیب کردند و او را باصفهان آوردند و بر در سراى سلطان ملازم شذ، و هرگاه که سلطان برنشستى قصّه نوشتى که مرا بخلوت با خذاوند عالم سخنى هست للّه را مرا بگذار تا سخن خوذ بگویم که مردى درویشم و از شصت فرسنگ بذین کار آمذه‏ام ... سلطان فرموذ تا او را بخلوت بیا [ورد] ند ...  على علّام در حضرت اعلى خواب خوذ بازگفت، سلطان را خاطر افتاذ که مگر حیلتى است تا چیزى بستانذ، پیر را گفت اگر مقصود چیزیست هزار دینار بستان و بازگرد، على علّام گفت من نه بطلب زر آمذه‏ام مرا رسول خذا نزد پاذشاه فرستاذ تا همّت عالى کنذ و نیّت با رعیّت نیکو گردانذ و دست در پاى این عاجز مالذ تا علّت بصحّت بدل شوذ از همّت نیکو و اثر نیّت پاذشاه، یکبار سلطان محمّد برّد اللّه مضجعه دست در پاى او مالیذ هیچ اثر نکرد، مرد گفت رسول دروغ نگویذ نیّت نیکو کن، سلطان آب خواست و طهارت کرد و دو رکعت بگزارد و سر بسجده نهاذ و از خذاى قبول کرد که با خلق نیکوکار باشذ، پس سر از سجده برداشت و دست در پاى على مالیذ، آوازى از پاى او بیرون آمذ و این على از جاى بجست و لبّیک زذ و پیاذه بحجّ رفت و بازآمذ و از سلطان هیچ قبول نکرد... انّ اقرب الدّعوات من الاجابة دعوة السّلطان الصّالح و اولى النّاس بالاثابة امره و نهیه فى المصالح‏ ، دعاى پاذشاه صالح باجابت نزدیکتر بوذ و امر و نهى او در مصالح با اثابت رفیق و شریکتر،... این حکایت از آن آوردم تا یقین شوذ که همّت پاذشاه و نیّت نیکوى او اثر کنذ در آدمى و چهارپاى و غلّها و میوها و آبها و غیر آن‏.» ص 77-78