لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، کارل مارکس، فردریش انگلس، گئورگی پلخانف، ترجمه پرویز بابایی، نشر چشمه، 1397، صفحه 16 و 17

«ارزش راستین و خصلت انقلابی فلسفه هگلی درست در همین جاست که یکبار برای همیشه ضربه مرگباری بر نهایی بودن تمامی فرآورده های اندیشه و کنش انسانی وارد آورد. حقیقت، که شناخت آن کار فلسفه است، در نزد هگل دیگر مجموعه ای از گفته های جزمی تام و تمام نبود که همین که کشف شدند، صرفا باید آنها را از حفظ کرد. حقیقت اکنون در فرایند خود شناخت فراهم می‌آید، در تکامل تاریخی دراز مدت علم که از سطوح پایین‌تر به مرحله عالی‌تر شناخت ارتقاء می‌یابد بی آنکه با کشف به اصطلاح حقیقت مطلق به نقطه‌ای برسد که دیگر نتواند به پیش رود و کاری نداشته باشد جز آنکه دست روی دست بگذارد و با شگفتی به حقیقت مطلقی که بر آن دست یافته خیره شود.

هر آنچه در قلمرو شناخت فلسفی صدق می‌کند در هر حوزه دیگر شناخت، و نیز در مورد هر کنش عملی صادق است. درست همانطور که شناخت نمی‌تواند حتا در شرایط کمال مطلوب انسانی، به نتیجه کامل برسد، تاریخ نیز نمی‌تواند چنین کند. جامعه کامل و دولت کامل چیزهایی هستند که فقط در مخیله وجود توانند داشت. بر عکس، تمامی نظام های تاریخی متوالی، در سیر بی پایان تکامل جامعه انسانی فقط مراحل گذرایی هستند از پستتر به عالیتر. هر مرحله ضروری است و بنابر این برای زمان و شرایطی که آن مرحله خاستگاه خود را بدان مدیون است موجه است ولی در برابر شرایط جدید و عالیتر که تدریجا در بطن آن تکامل می‌یابد اعتبار و حقانیت خود را از دست می‌دهد و باید راه را برای مرحله عالیتر باز کند ...

فلسفه دیالکتیکی تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلق راجع به امور انسانی متناظر با آن را نابود می سازد. برای فلسفه مزبور هیچ چیز، نهایی، مطلق و مقدس نیست. ...

البته فلسفه مزبور روی محافظه کارانه نیز دارد. یعنی میپذیرد که مراحل معین شناخت و جامعه در زمان و شرایط مفروض موجه و عادلانه‌اند ولی فقط در همین حد. محافظه کاری این جهان‌بینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است»